دروغ میگفت:
دیگری را دوست داشت
بارها گفتم دوستم داری؟
گفت:آری
تا دیری خاموش بودم
آخر بار شکیب افتادم و گفتم:
حقیقت را بگو
تورا خواهم بخشید
گفت: نخواهی بخشید
فریاد زدمو گفتم هرچه هست بگو تورا خواهم بخشید
آخر به آرزو فراوان بیش آمدو گفت:
مرا ببخش دیگری را دوست دارم
گفتم سالهاست که تو به من دروغ گفتی
این بار من به تو دروغ گفتم
تورا نخواهم بخشید
ای بابا!!
روزی دروغ به حقیقت گفت:میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .آن دو باهم به ساحل رفتند و وقتی به ساحل رسیدند،حقیقت لباس هایش را در آورد ،دروغ حیله گر لباس های حقیقت را پوشید و رفت. از آنروز حقیقت همیشه عریان و زشت،اما دروغ در لباس های حقیقت با ظاهری آراسته همه جا نمایان می شود .